مشق عشق

دل نوشته

مشق عشق

دل نوشته

سر گشته

نمی دونم باز می تونم عاشق بشم کسی رو دوست داشته باشم ؟ خیلی وقته که معنی کلمات رو گم کردم. دلم برای روزهایی تنگه که چشمام بارونی می شد قلبم به انتظار صدای آشنایی می نشست و نوازش دستهایی که روحمو آروم میکرد. خدایا چه بر سر من اومده تحمل ندارم  غرق در گناهم دلم سیاهه سیاه دست برای هر کار که می برم احساس میکنم اشتباهه خدایا بریدم ترسم از تنهایی داره روز به روز بیشتر میشه خدایا بین من و تو چقدر فاصله است؟ خدا کاش صدامو میشنیدی همه چیزمو دارم از دست میدم فکرم رفتارم حرکاتم نمیدونم داره چی به سرم میاد فقط میخوام برای همیشه بخوابم میدونم که در عب گناهانم هستم خدایا چی کار کردم چرا تنهام گذاشتی خدااااا

درد فراق

این فالی بود که الان گرفتم برای دلم تا ببینم چه سرگذشتی دارد و بعد از این چه بر سر این خسته خواهد آمد.


شنیده ام سخنی خوش که  پیر کنعان گفت

فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت

حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر

کنایتیست که از روزگار هجران گفت

نشان یار سفر کرده از که پرسم باز

که هرچه گفت برید صبا پریشان گفت

فغان که آن مه نا مهربان مهر گسل

به ترک صحبت یاران خود چه آسان گفت

من و مقام رضا بعد از این و شکر رقیب

که به دل درد تو خو کرد و ترک درمان گفت

غم کهنه به می سالخورده دفه کنید

که تخم خوشدلی این است که پیر دهقان گفت

گره به باد نزن گر چه بر مراد رود

که این سخن به مثل باد با سلیمان گفت

به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو

تو را که گفت که این زال ترک دستان گفت

مزن ز چون و چرا دم که بنده مقبل

قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت

که گفت حافظ از اندیشه تو آمد باز

من این نگفته ام  آن کس که گفت بهتان گفت

شب

شب‌آشیان شب‌زده
چکاوک شکسته پر
رسیده‌ام به ناکجا
مرا به خانه‌ام ببر
کسی به یاد عشق نیست
کسی به فکر ما شدن
از آن تبار خود شکن
تو مانده‌ای و بغض من

از این چراغ مُردگی
از این بر آب سوختن
از این پرنده کشتن و
از این قفس فروختن
چگونه گریه سر کنم
که یار غمگسار نیست
مرا به خانه‌ام ببر
که شهر، شهر یار نیست


مرا به خانه‌ام ببر
که شهر، شهر یار نیست
مرا به خانه‌ام ببر
ستاره دلنواز نیست
سکوت نعره میزند
که شب ترانه‌ساز نیست
مرا به خانه‌ام ببر
که عشق در میانه نیست
مرا به خانه‌ام ببر
اگر چه خانه خانه نیست


از این چراغ مُردگی
از این بر آب سوختن
از این پرنده کشتن و
از این قفس فروختن
چگونه گریه سر کنم
که یار غمگسار نیست
مرا به خانه‌ام ببر
که شهر، شهر یار نیست

از یاد رفته

حتی بهترین چوپ های دنیا نیز یک روز موریانه خواهد زد.

تا حالا به این ضرب المثل فکر نکرده بودم و شاید اعتقادی نداشتم تا دیشب که خواستم در رویاها دوباره چشمانی را متصور شوم که روزه قلبم را به لرزه انداخت. دیدم در اعماق ذهنم خالی از وجود آن نگاه است بر خود لرزیم که چه زود از یاد رفت آن همه عشق و خواستن. آن همه دلیل برای با هم بودن کجا رفت. خدایا کمک نمی دانم که این فراموشی چه برسم خواهد آورد....

فریاد من شکایته یه روح بی قراره

روحی که خسته از همه زخمی روزگاره

گلایه من از شماست حکایت خودم نیست

برای من که از شما سوختم و گم شدم نیست

اگه عشقی نباشه آدمی نیست

اگه آدم نباشه زندگی نیست

نپرس از من چه آمد بر سر عشق

جواب من به جز شرمندگی نیست